ندای زاگرس – غرب کشور با کوههای افراشته و جنگلهای مرتفع خود، از دیرباز سرزمین قصهها و افسانهها بوده است و در طول حوادث دورانهای کهن، افسانههای زیادی از آن نقل شده است.
تاریخ جنگها که بسیار طولانی است و قدمتی به اندازهی عمر انسانها دارد، با تاریخ این مناطق آمیخته و عجین است. از زمان مادها و سلسلههای پادشاهی کهن، نام و آوازهی این سرزمینها از دل تاریخ سربرآورده و دورانها را پشت سر گذاشته تا به زمان ما رسیده است.
اما آخرین و شاید از دلیرانهترین جنگها که این مناطق به چشم خود دیدهاند و سرفرازی و دلاوری مردمان این دیار را لمس کردهاند، تاریخ هفتسالهای است که به نام جنگ تحمیلی شناخته میشود.
در این زمانهی عداوت، غاصبانی که چشم طمع به این دیار دوخته بودند و میخواستند به هر قیمتی، زمین خدا را از آن خود کنند، دلاورمردان و شیرزنانی سربرآوردند که خاطرهی قهرمانیها و جانفشانیهایشان بر لوح ضمیرها حک شد و از آنها قصهها برایمان خوانده شد و سرودهها نواخته شد.
اما علاوه بر تمام شرحهایی که از این دوران هفتساله شنیدهایم، در بین هر خانواده نیز، حداقل یک قهرمان وجود دارد که خود شاهد عینی وقایع و ناظر دلاوریهای همرزمانش بوده است.
بارها شده که پای صحبت پدرانمان نشستهایم که از دوران قهرمانیشان و از جنگ طاقتفرسایی که دشمن غاصب بر ما تحمیل کرده، با غرور و افتخار یاد میکنند. نه اینکه طالب جنگ باشند، بلکه افتخارشان پایمردی و ایستادگی با دستهای خالی در برابر مجهزترین سلاحها و پیشرفتهترین ارتش زمان خود بوده است.
پدرانی که با وجودی که روزگار بر چهرهشان گرد سفیدی پاشیده و قامتشان را خمیده کرده است، اما هنگام یادآوری آن دوران که اوج جوانیشان بوده است، چنان چشمانشان درخشان میشود و غرور بر چهرهشان خودنمایی میکند که گویی هماکنون هنگامهی دفاع است و آنها آمادهی پیکار هستند.
از سنگرهای خاکی سخن میگویند و از نگهبانی شبهایشان، در حالی که دشمن مسلح چند فرسخ بیشتر با آنها فاصله نداشته است. از لحظاتی یاد میکنند که با وجود بارش فشنگها بر سرشان و صدای رعدآسا و ترسناک خمپارهها، آنها همچنان با شهامت بودند و لحظهای سلاح بر زمین نگذاشتند.
از همرزمانی میگویند که شاید دوست دوران جوانیشان بودند و اکنون در مقابل چشمانشان پرپر میشدند، اما هنگامهی مرگ با لبخندی بر چهره، با وجود لبان خشکیده، به دیدار معبود میشتافتند.
از مردانی سخن میگویند که با چشمان خود پرپر شدنشان را دیدهاند و با دستان خود در لحظات آخر، دست بر دستشان گذاشته و پیشانیشان را بوسیدهاند و با خوشحالی با آنها وداع کردهاند و چه بسا به حالشان قبطه خوردهاند.
قصهها از جوانان قدیم میدانهای دفاع و شجاعت زیاد و گفتنی است و به پهنای تاریخ، طولانی است. زبان از شرح حال و وصفشان قاصر است، چرا که هر چه بیشتر وصف شوند، چون قطرهای در برابر دریاست.
یکی از این جوانان دیروز، پدرم هستند که در جبهههای حق علیه باطل و در عنفوان جوانی شرکت داشتند و اکنون گاهی خاطراتی از میدانهای رزم میگویند.
پدر میگوید: در یکی از عصرهای تابستان و در یکی از مناطق عملیاتی مهران، آماده انجام عملیات بودیم. همه مصمم و با چهرههای بانشاط به استقبال دفاع از آرمان و عقیده و همچنین دفاع از وطن میرفتیم. درست در لحظه حرکت ما یکی از بسیجیان که گویا قرار بود در عملیات حضور نداشته باشد، با گریه و التماس جلوی ما را میگیرد و میگوید: «شما را به خدا مرا هم با خود ببرید، مرا جا نگذارید، من آمدهام که شهید شوم.» فرمانده ما لحظهای درنگ میکند و میگوید: «انشاءالله هر چه خدا بخواهد همان میشود و امشب تقدیر اینگونه است که تو همراهمان نباشی. به جایش پشت جبهه برایمان دعا کن که عملیات را با موفقیت به پایان برسانیم.» لحظه بعد ما راهی میشویم و گریههای آن عاشق دلسوخته تا قسمتی از راه همراهمان بود.
در ادامه این رزمندهی قدیمی در شرح خاطراتش میگوید: «دو سه ماهی بود که به مرخصی نرفته بودم، دلتنگ همسر و فرزندان، پدر و مادرم بودم. بنابراین چند روزی مرخصی گرفتم و عازم روستایمان شدم. در میانه راه مقداری خوراکی برای بچهها و میوه خریدم، اما هر چه به فروشنده اصرار کردم هزینه خریدها را قبول نکرد. گفتم نمیشود، شما هم باید دخل و خرجتان جور باشد. مغازهدار گفت: «شما رزمنده هستید. وقتی ما اینجا راحت مینشینم و مردم میآیند خرید میکنند و در میان خانوادههایمان هستیم، شما دور از خانه و خانواده در حال دفاع از وطن هستید و جان عزیز خود را به خطر میاندازید. پس من هم باید قدر زحمات شما را بدانم.» در نهایت اصرارهای من بیفایده بود و او اینگونه از من قدردانی کرد.»
پدر در جایی دیگر میگوید: «در یکی از عملیاتها، پلی بود که نباید به دست عراق میافتاد.» اینجا چشمانش پر از اشک میشود و میگوید: «رزمندگان با تمام وجود چنان از آن پل دفاع میکردند که گویی از فرزند عزیزی دفاع میکنند و یکی یکی مانند برگ درخت بر زمین میافتادند، اما آن پل هیچ وقت به دست عراق نیفتاد و نمیدانی آن شهیدان چه جوانان رشیدی بودند…»
میگوید: «همه مردم به فرمان امام(ره) لبیک میگفتند و با شور و شوق راهی جبهه میشدند. هیچ کس نه ترسی داشت و نه غمی. همه گوش به فرمان رهبر بودند و هر لحظه آماده دفاع از وطن بودند و در این راه از هیچ جانبازی دریغ نمیکردند.»
پدر به یاد همرزمان شهیدش آه میکشد و میگوید: «در آن زمان همه ما یکدل و یکصدا بودیم و در راه دفاع از دین و ایمان از هیچ کوششی فروگذار نبودیم. ما فقط به ندای رهبر گوش میدادیم و در نتیجه همیشه شاد و با امید بسیار بودیم.»
دیدگاهتان را بنویسید